حسدورزان يوسف بامدادان

شاعر : جامي

به فکر دينه خرم‌طبع و شادانحسدورزان يوسف بامدادان
چو گرگان نهان در صورت ميشزبان پر مهر و سينه کينه‌انديش
به زانوي ادب پيشش نشستندبه ديدار پدر احرام بستند
ز هر جايي سخن آغاز کردنددر زرق و تملق باز کردند
هواي رفتن صحراست ما راکه: «از خانه ملالت خاست ما را
که فردا روز در صحرا گذاريماگر باشد اجازت، قصد داريم
ز کم‌سالي به صحرا کم رسيدهبرادر، يوسف، آن نور دو ديده
به همراهي‌ش ما را سرفرازي؟»چه باشد که‌ش به ما همراه سازي
گريبان رضا پيچيد از ايشانچو يعقوب اين سخن بشنيد از ايشان
کز آن گردد درون اندوه‌مندمبگفتا: «بردن او کي پسندم؟
ز غفلت صورت حالش نبينيداز آن ترسم کزو غافل نشينيد
کهن گرگي بر او دندان کند تيز»درين ديرينه‌دشت محنت‌انگيز
فسون ديگر از نو دردميدندچو آن افسونگران آن را شنيدند
که هر ده تن به گرگي بس نياييم»که: «آخر ما نه ز آن‌سان سست راييم،
ز عذر انگيختن گرديد خاموشچو ز ايشان کرد يعقوب اين سخن گوش
بلا را در ديار خود صلا دادبه صحرا بردن يوسف رضا داد